سخنی باید گفت
سخنی باید گفت
در سحرگاهان، در لحظۀ لرزانی
که فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چیزی مبهم میآمیزد/[۱]
گریزهای تامل و در خیال خاطرهای دور غلتیدن، آن ‘لحظات لرزانی که فضا با چیزی مبهم میآمیزد’، واحههایی از زمان که ناپایدار و به چنگ نیامدنی و مثل بوی منتشر در هوا فرّار اند و مثل آب از میان انگشتان دست سُر میخورند و محو میشوند، همگی سرزمینهای ناشناختهای هستند که در کار نقاشان امپرسیونیست در مرکز توجهی ویژه قرار میگیرند. امپرسیونیستها به صدای درونی کاراکترها و اشیا و احساسات زودگذر جاری در لحظه نور میتابانند و نگاه مخاطب را به تکههایی از تصاویر و خاطرات که در بیرون از قاب تصویر جریان دارد جلب میکنند؛ به تفکر سیالی که به آنی تغییر شکل میدهد، سوژهای را پی میگیرد و بعد، آن را نیمه تمام رها میکند و به سراغ موضوع دیگری میرود. جهانی که در کار امپرسیونیستها تصویر میشود از دیدِ تماشاگر خاموش پشت پنجرهای است که بی هدفِ مشخصی به تماشای عابران ایستاده و همچنان که نمیخواهد دیده شود و به محض دیدهشدن خودش را از پنجره کنار میکشد، با دیدن پیشامدهای گوناگونِ گاه از فرط سادگی و روزمرهبودن ملالانگیز، در خیال فرو میرود، یاد چیزی در سالهای دور میافتد که گاه حتی ارتباطش با آنچه دیده یا بوییده یا شنیده را درنمییابد، رشتههای پیچاپیچ افکارش درهم گره میخورند و ناگهان خود را در برابر این حقیقت که در جهان هستی یکه و تنها است، چشم در چشم میبیند یا مثال کودکیست که آنچنان همراه و همرکاب با جهان است که در لحظه میزید و نبض لحظه را دریافته و نه در گذشته سیر میکند و نه در آینده و بیگمان از این روست که ناگهان حواسش پرت چیزی میشود و به ثانیه نکشیده، آن را از یاد میبرد و چنان سرگرم فعالیتی تازه میشود که انگار نقطهی شروع جهاناش از آنجاست. جوهرهی تفکر امپرسیونیستها فراچنگآوردن و ستایش لحظهای است که در دم متولد میشود و میمیرد و ساختن تصاویریست که گویی از روی عکسی که یک لحظهی بیدوام و گذرا را متوقف و ثبت کرده نقاشی شدهاند. در هنر عکاسی، اگر در لحظهای که انتخاب کردهای، در لحظهای که اغلب چیزها و کسان به طور اتفاقی در چیدمانی زیبا و درست رو در روی دوربین تو قرار گرفتهاند، عکسات را نگیری، دیگر هیچگاه آن عکس را دوباره نمیتوانی تکرار کنی؛ چه وقتی نور در زاویهای خاص قرار بگیرد و اگر تو زود دست به کار نشوی و شروع به نقاشی نکنی، باید تا روز یا فصل و گاه حتی سال بعد منتظر بمانی. ابرها در آسمان پیوسته میگذرند و شکلی که ثانیهای پیش به تکه ابری نسبت دادهای، چند لحظهی بعدش بیاعتبار میشود و شکل دیگری به خود میگیرد؛ درست مثل کودکی که هنگام عکسگرفتن، ورجه و ورجه میکند و نمیتوان خیلی از او انتظار داشت که در عکس ساکن و ثابت بیفتد. پدیدههای پیرامون ما مدام در حال تغییر شکلدادن و از جایی به جای دیگر حرکت کردناند؛ چه اگر سوژه ساکن و غیرمتحرک باشد، در خیال ما میتواند به حرکت دربیاید و بلغزد و موجودیت دیگری پیدا کند. با خیرهشدن در نقاشیهای امپرسیونیستی، میتوان حضور حرکتهای نرم و پیوستهی موجودات درون آن را شناسایی کرد؛ مثلا به تصویر شمارهی ده نگاهی بیندازید. دختر کتاب به دست با طمانینه و تمرکز متوجهی نقاش/مخاطب است، اما دخترک سفیدپوش کنار او دستها به میله فشرده و به انتظار قطاریست که بخار سفید انبوهِ پسزمینه حرکت پیشروندهاش به درون ایستگاه و هیاهوی تکانخوردن واگنهایش را به ذهن متبادر میکند. در تصویر سوم هم سکوت دخترِ در خیال غوطهور حاضر در پیشزمینه در تناقض با سر و صداهاییست که بیگمان آن پشت در میان مشتریان کافه برپاست.
موقعیتهای نمایشداده شده در این نقاشیها میتوانند لحظاتی پیش از وقوع یک اتفاق بزرگ و به مثابهی آتش زیر خاکستری باشند که ناگهان طغیان میکند؛ ولی بیش از این، لحظههای تکافتاده و مهجورِ آغشته به کیفیت ناپایداری و تزلزل و عدم قطعیتیاند که ارمغان زیستن و بودن در این جهان است. برای مایی که در هوای گذشته میمانیم و از آن دل نمیکَنیم، که ‘در درون خود ناگهان پیوند گنگی باز مییابیم با هزاران چیز غربتبار نامعلوم’، که قطعیتهای زندگی بیش از هر وقت دیگری برایمان زیر سوال رفته، که آنچنان ترازوی زندگیمان فقط در دو کفهی مرگ یا زندگی ایستاده و ایستگاههای میانیاش را از دست داده که تمام امور دیگر زندگی ناضروری و بیاهمیت جلوه میکند، نگرش امپرسیونیستی از آن سو رهابخش است که آدم را به غرقشدن در لحظه و زیستن تا سرحد نهایت آن رهنمود میکند و این نوید را میدهد که هیچ لحظهای تا ابد پایدار نیست.
من تو هستم تو
و کسی که دوست میدارد
و کسی که در درون خود
ناگهان پیوند گنگی باز مییابد
با هزاران چیز غربتبار نامعلوم/[۲]
تصاویر:
۱. Paul Gauguin| Melancholy| 1891
2. Edward Hopper| New York Movie| 1939
3. Edouard Manet| A Bar at the Folies-Bergère| 1882
4. Vilhelm Hammershøi| Rest| 1905
5. Gustave Caillebotte| Young Man at His Window| 1875
6. Caspar David Friedrich| Wanderer above the sea of fog| c.1818
7. Félix Vallotton| Box Seats at the Theater, the Gentleman and the Lady| 1909
8. Sir William Quiller Orchardson| The First Cloud| 1887
9. Claude Monet| Interior, after Dinner| from 1868 until 1869
10. Edouard Manet| The Railway| 1873
پانوشتها:
[۱]. از شعر در غروبی ابدی، دفتر تولدی دیگر، سرودهی فروغ فرخزاد.
[۲]. از شعر در خیابانهای سرد شب، همان.
اکرمگ | ochremag