شمع،وجودش میانِ محافل،و درخشش آن در تنهایی و یادگاری از آن در شعر و نمایی از آن در نقاشی.
شئِ درخشانِ سوزان،که منبع روشناییست در دلِ تاریکی.هرچند اکنون دیگر جایگاه پراهمیتی که در زندگی و هنرِ گذشته داشته را ندارد،اما با نگاه بر شعر و نقاشیهایی که همچنان هنرمندان معاصر وامدار آنها هستند از وجود پررنگ شمع نمیتوان صرفنظر کرد.
وجود شمع در شعر فارسی بسامد بالایی دارد و بهنوعی غمخوار و همدمی برای دلِ بِرَفتهی عاشق است.شمع خود به تنهایی دستخوشِ تشبیهاتی بوده که در طی سالیان،با خود آنها را حمل کرده و بهنوعی ترکیباتی را از آنِ خود ساخته.
حضور شمع در نقاشی،تکنقطهی درخشانِ تصویر،و متبلور بودنش در دل تاریکی را در کارِ بیشتر نقاشان قرنهای ۱۵ تا ۱۸ میلادی میبینیم.
نقاشان تصویرهایی را از دل زندگی واقعی به نمایش کشیدهاند و با این تصاویرِ بهجا مانده ما به اهمیت شمع و تبدیلش به اُبژهای کلیدی را شاهدیم.
شمع،منبع نور اصلی شبها،برای انداختنِ روشنایی و سایهروشن روی صورت و بهنوعی برای نمایشِ وجودِ چیزی،بهکار میرفته.و این خود در تاریخ نقاشی لزوم و اهمیتش چیزیست که در شعر از زبان شاعران نیز آمده.
عملکرد هر دو، نمایش و توصیفِ صحنهها و تکنماهایی آغشته به رویا و اوهام و خواب بودهاند،نماهایی که بارِ احساسی شدیدی را حمل میکنند و شاعر یا نقاش،خواسته که دست به ثبت آن بزند.در هنر معاصر،وجود شمع را در نقاشیهای جادویی گرهارد ریشتر،نقاش آلمانی میبینیم.فراوانی کارهایی با تکاُبژهی شمع بهطرز چشمگیری در سیل نقاشیهای ریشتر که انگار در فضایی مِهآلود به سر میبرند،به چشم میخورد.
میبینیم که شمع رفته رفته،همراه با انسان معاصر،تنها شده و تک افتاده.با پسزمینههایی تخت،بیآنکه چیزی در اطرافش باشد. شئای که شعله میکشد و در نسیان خود میسوزد،میمیرد.همچون زندگیِ انسانی.
چیزی که رَدی درخشان از آن در سینمای آندری تارکوفسکی،در فیلم نوستالژیا،نمایان میشود.دوازده دقیقهی تمام،مردِ داستان شمعی را در دست میگیرد و میخواهد در فاصلهی مکانی مشخصی شمع را روشن به مقصد برساند.نور شمع سه بار،هر بار که مرد تا نصفهی راه میآید با عنصر باد خاموش میشود.هر بار که مرد برمیگردد،برای شروع دوباره درد و رنجش بیشتر میشود.با باز کردن کُتش از روشنایی شمع محافظت میکند.تا بعد از سه بار تلاش،شمع را روشن به مقصد میرساند و ما دیگر فقط شمع را میبینم و آهِ بلندی که مرد خارج از قاب میکشد.اینجا انگار شمع از قالب یک شئ درآمده و تبدیل به یک معنای کلیدی شده.تبدیل به معنایی که بازتابدهندهی یک وضعیت انسانی و یا حتی خودِ انسان است میشود.
*از دیوان امیرخسرو
Photos:
1,2: Gerhard Richter
3,4: Petrus van Schendel
5: Godfried Schalcken– self portrait
6,7:George’s de la tour
8-10: scenes of “Nostalgia” – Andrei Tarkovsky
اکرمگ | ochremag