"شال" برای "قرمز"

“شال” برای “قرمز”

انسان موجودی است که وجودش بر ماهیتش تقدم دارد؛ یعنی، پیش از شناخت جهان اطرافش یا حتی پیش از شناساندن خود به دیگران، متوجه خود میگردد. از طرفی، تا چیزی نباشد هستی وجود پیدا نمیکند. هستی آن است که آن را لمس کنیم و شکل و اندازه اش را ببینیم. این هستی ممکن است به نیستی تبدیل شود. نیستی از دیدگاه سارتر همان هستی است. نیستی چیزی است مانند هستی یا ضد هستی و تمام چیزهای جهان با ضد خود رابطه دارند و اگر این رابطه موجود نباشد، هستی و نیستی مفهوم نخواهد داشت.
همچنین، اگزیستانس انسان عمیقا با مفهوم زمان پیوند دارد و “هست” او ساختاری پیوسته، بی وقفه و یکپارچه در زمان است؛ زمانی که از گذشته تا الان و با “اکنون” پیوند خورده است. وقتی گفتیم فلان چیز وجود دارد، در مورد یک هستیِ زمانی صحبت می کنیم؛ یعنی در حال وجود دارد و “اکنون” با “اینجا” متصل و مربوط است. ازین رو، در بیان استعاری هنر، آنچه در “اینجا” یا همان “قاب” حضور ندارد، نفی می شود و به “نیستی” آن اشاره می شود، اما آنچه که وجود ندارد، باز هم دارای هستی است و تنها، رابطه اش با مفهوم عینی قطع شده است.
در تابلو “طبیعت بی جان با شال قرمز” علی شهبازی، ما با آنچه هست و آنچه نیست طرفیم و طبیعت بی جان، مرزی برای تعریف “طبیعتی جاندار” است که نیست، اما این دو به هم درآمیخته اند. سارتر از قول هوسرل نقل میکند که رنگ قرمز نمیتواند بدون صورت یا جسم پدید شود و اینگونه استدلال میکند که هستی و نیستی هم قائم بذات خود نیستند، ولی آنگاه که هر دو را بهم می افزاییم، به صورت “مشخص” در می آیند. پس ما برای شناخت وجود مجرد هر چیز، به ربط آن به دیگر وجودها نیاز داریم تا “مشخص” شوند. هنر مفهومی اساسا برای بیان مفاهیم خویش از “مشخص” ها بهره میگیرد.
علی شهبازی در این اثر از “شال” برای “قرمز” و از اشیاء پوشیدنی و مورد استفاده انسان، برای عیان وجود انسان -به عنوان آغازگر اگزیستانسیالیسم- بهره می برد. در “اینجا”، “فعل” و “قدرت”، دو عامل “هستی” از دیدگاه سارتر، با “نیستِ” استعاره گون نفی می شود، پس “طبیعت بی جان” خوانده می شود. هستی و نیستی با هم در می آمیزند، نیستی بر وجود هستی شهادت می دهد و قاب خالی از انسان، پرتره اگزیستانس او میشود.

شیوا فلاحی

اکرمگ | ochremag

"شال" برای "قرمز"

 

حمایت مالی از اُکرمگ